...

 به سرم زد

//

به سرم زد

و کلاهی که به  سر کردم

و نگذاشت ببینم

که صدایم کردی

//

به سرم زد

وکلاه از سرم انداخت.

//  ...

 

اصلا،

به سرم زد

که بگویم:

به سرم زد.

//

 

به سرم زد

که سر،از،

تن خود واکنم

امشب...(!)

//

به سرم زد

و دلم پرشده از

سرما

//

به سرم زد

که چه؟

//

 

به سرم زد

که سرم

را به

صدای دل خود

بسپرم امشب

//

به سرم زد

که دوباره

به سر بام

روم با همه ی تاب وتوانم

و بگویم

و بخوانم

که

منم

یکه و تنها

همپن جا و همان جا

"و به آهنگ

همه

سینه زنان"

آرام بگیرم

آرام در این

دام بلا

جای بگیرم.

//

 

سرم پر شده از

هلهله ی ولوله ها

و های وهوی همه ی هزاره ها

//

 

وانگار نه انگار

که امشب

شب دلگیر خداست.

شب مردان خداست

//


به یاد صاحب آب

و دست های من این جاست.

و زمان به وقت روضه

در نزدیکی آبشخور حوادث وجودی تو

و این جا همان دشت کربلاست،بی حاشیه

صدا ،صدای ریزش آب است

و انگار نه انگار

که این روح بیچاره هم گاه و بی گاه

تشنه می شود.

ومن عجب شمر تمام عیاری...!