ام روز گاراژ نیست؛ هست اما مثل سابق نیست.لنگر هست؛ لنگر همیشه هست...قیدار اما ... هست و نیست!

 

پی: رضا امیرخانی خوندن رو اگه اشتبا نکنم با داستان سیستان شرو کردم

که خیلی یادم نیس ازش الان.

با من او می شه گف ی جورایی زندگی کردم.

بیوتن ولی فازش فرق داش انگاری..

ارمیا رو اگه بخواهم ی چی ازش بگم میگم: مال خودم بود.

 اصلا  مال خود خودم بود.

الباقی بماند تا می رسیم به قیدار. قیدار مث دوا بود.

دوست دارم بگویم جوشونده!!

حالا مهم نیس که تا حالا لب نزدم به این جور چیزاها. مهم اینکه من نخورده،

طعم ی جور جوشونده را حس می کردم لابلای بعضی صفحه هاش.. .

شاید قیدار طبیبه اصلیتش!! کسی چه بدونه؟!

پی۲: حق.حق.